القصه...
بسم الله الرحمن الرحیم.
نکته اول:
کلاس اول ابتدایی که بودم، مچ دست چپم مو برداشت، کلاس پنجم هم مچ دست راستم.
و دیگر هیچوقت این دست ها برای من آن دست های قدیم نشدند.
نکته دوم:
استاد میگفت، مرگ زمانی اتفاق می افتد که روح از جسم قطع امید میکند. میگفت اصلا امتحان کنید. وقتی دستتان زخم شد، هر وقت خواست ترمیم بشود، نگذارید! دوباره سر زخم را بکنید. اگر این اتفاق بارها و بارها رخ بدهد دیگر هیچوقت زخمتان خوب نمیشود. چون امیدش مرده، خودش هم انگار میمیرد.
نکته سوم:
نردبان این جهان ما و منی است/ عاقبت این نردبان افتادنی است/لاجرم آنکس که بالاتر
نشست/ استخوانش سخت تر خواهد شکست.
----------------------------
نتیجه گیری اول:
گاهی آدم امیدش را دخیل جایی میکند. اگر آن امید به یاس بدل بشود، مثل مچ دست من، هیچوقت کامل مرمت نمیشود.
دیگر آن امید، امید قبلی نمیشود.
نتیجه گیری دوم:
گاهی آدم بارها و بارها و بارها امید می بندد و در تمام دفعات ناامید میشود. دیگر به جایی میرسد که آن امید میمیرد. درست مثل آن زخم...
نتیجه گیری سوم:
گاهی در اوج ناامیدی، آدمی "همه" امیدش را به جایی، چیزی، کسی میبندد. همه ی امیدهای ناامید شده را هرجور که شده دور می اندازد و از نو شروع میکند. ایندفعه اگر ناامید بشود، استخوانش سخت تر خواهد شکست و دیگر ... بلند شدنی در کار نیست.
----------------------------
دیگر ...
توی این قصه ...
بلند نخواهم شد...
- ۹۵/۰۱/۲۵