در جست و جوی جواب دانه برنج
یه دوستی داشتم، همیشه میگفت من تا اخرین دونه برنجم رو میخورم، چون اگر فردای قیامت جلوم رو بگیره و بپرسه:"مگه من چم بود که منو نخوردی؟؟!" جوابزی ندارم که بهش بدم.
بسم الله الرحمن الرحیم.
پرسید: چرا آهنگ گوش نمیدی؟
گفتم: چون بعد گوش دادنش قشنگ می فهمم که حالم نسبت به قبل خوب نیست!
پرسید: یعنی نمیرقصی؟
گفتم: چند بار بهش فکر کردم، ولی هربار خنده ام میگیره!
پرسیدم: چرا روزه نمیگیری؟
گفت: سخته، تو چرا میگیری؟
گفتم: چون بعدش قشنگ حس میکنم که چقدر تسلط ام رو رفتاری خودم بیشتر میشه!
قانع شد!
پ.ن: در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.
بسم الله الرحمن الرحیم.
از اینجا فهمیدم مدام باید به هیئت بروم که بعد از هیئت است که تصمیم های درست میگیرم.
بسم الله الرحمن الرحیم.
بعد از حدود 6 ماه وقت گذاشتم و رفتم گلایه گذاری نرمی کردم.
یعنی راستش قبل از رسیدن کلی جمله توی ذهنم چیده بودم که بگویم، ولی با جمله اول خودش تا ته قضیه را خواند که چکار کرده!
کلی عذر خواهی کرد و حق را به من داد.
من نفهمیدم باید باور کنم یا نه.
آن روزهایی که نمی دانستم خیلی از ادم ها دو تا رو دارند راحتتر بودم.
بسم الله الرحمن الرحیم.
بسم الله الرحمن الرحیم.
وقتی دلت برای یک کار خوب تنگ میشود، حتماً به سراغ آن کار خوب برو و انجامش بده. اما وقتی دلت برای یک کار بد تنگ شد آن را به تأخیر بینداز و سعی کن از زیر حرف دلت فرار کنی. این مهمترین رمز موفقیت در تعالی روح و مبارزه با هوای نفس است. هوسهای خوب دل ما الهامات الهی هستند.
حاج اقا پناهیان
بسم الله الرحمن الرحیم.
چشم دخترک چپ بود. یک عینک ته استکانی هم روی صورتش بود. دلم می سوخت. قیافه ی مظلومی داشت.
یادم نیست چه شد ولی یک بار عینکش را برای لحظاتی درآورد. دیدم چشمش حالت عادی به خود گرفت. تعحب کردم. خوب که به عینکش دقت کردیم فهمیدیم دسته عینکش چند ماهی است کج شده ولی تعمیرش نکرده اند. همین مسئله کوچک داشت چشمان دختر را نابود میکرد.
عینکش را گرفتیم بردیم برای تعمیر.
بسم الله الرحمن الرحیم.
اصلا چه کسی میگوید که شهیدان از دنیا دل کنده بودند؟
چه کسی میگوید دست از جان شسته بودند و وابستگی به این دنیا نداشتند ؟
کسی را که ادعا میکند شهدا تعلقات دنیایی نداشتند را به من نشان بدهید تا برایش ثابت کنم که آن ها بیشتر از همه ی ما مثلا زنده ها، دنیا دوست بودند.
می دانی چرا، چون توی دینمان داریم که هرچه را که بیشتر از همه دوست داری نثار بهترین دوستت کن.
مگر می شود آدم بردارد چیزی را که دوست ندارد، ازش دل کنده، به دردش نمی خورد، تعلق خاطری بهش ندارد را به خدا بدهد بعد خدا بگوید تو بالاترین مقام را پبدا کردی و او را شهید کند؟ (یا به عبارت دیگر هدیه اش را بپذیرد و او را ببرد پیش خودش؟)
اصلا همین پارادوکسیکال نظام خلقت خداست که مرا بیچاره خودش کرده!
اینکه تو تا دل نکنی، خدا قبولت نمیکند، و اگر دل بکنی و هدیه اش کنی به خدا، باز هم قبول نمی کند.
پ.ن: این را از پستوی بلاگفا بیرون کشیدم!
بسم الله الرحمن الرحیم.
یک چند وقتیه هرچه فکر میکنم نمی تونم اختیار رو باور کنم.
همیشه تو تاریخ وقتی ماده "الف" رو با ماده "ب" قاطی میکردن ماده "ج" تولید می شد. حتی یک استثنا هم وجود نداره.
خب همه ما با هم فرق داریم. ماده اولیه وجود هرکداممون رو"الف" حساب کنیم، شرایطی که توش به دنیا می آیم و رشد میکنیم رو "ب"، طبیعتا عملکردی که خواهیم داشت "ج" میشه.
درسته که محاسبه اش به این راحتی ها نیست، ولی حساب کتاب داره، یعنی وقتی ما فرمول رو نمی دونیم معنی اش این نیست که واقعا فرمولی وجود نداره!
قصه اختیار اصلا برام حل نمیشه!